شعر گرم فروغ فرخزاد.
دیدگان تو در قاب اندوه
سرد و خاموش
خفته بودند
زودتر از تو ناگفته ها را
با زبان نگه گفته بودند
از من و هرچه در من نهان بود
میرمیدی
میرهیدی
یادم آمد که روزی در این راه
ناشکیبا مرا در پی خویش
میکشیدی
میکشیدی
آخرین بار
آخرین بار
آخرین لحظهی تلخ دیدار
سر به سر پوچ دیدم جهان را
باد نالید و من گوش کردم
خش خش برگهای خزان را
باز خواندی
باز راندی
باز بر تخت عاجم نشاندی
باز در کام موجم کشاندی
گرچه در پرنیان غمی شوم
سالها در دلم زیستی تو
آه،هرگز ندانستم از عشق
چیستی تو
کیستی تو
(فروغ)
این شعر مرا برد به حال و هوای ِ ممتد دوم راهنمایی تا دوم دبیرستان... همه اش توی خاطرم می رفت و می آمد... وقتی با مانتوی طوسی، زیر آفتاب ِ غمگین حیاط دبیرستان قدم می زدم و گاهی نیکی،گاهی پولی،گاهی متی و گاهی نرگس کنارم بودند، این شعر را زیر لب بارها و بارها خوانده بودم. خیره می شدم به سایه ی لاغرم و انگار که توی خلسه ای بی صدا فرو رفته باشم، این شعر را گاهی بلند و گاهی توی دلم می خواندم.بی اعتنا به صدای بچه ها و صدای زنگ و صدای خانوم فرشی.
فراموش کرده بودم شعر دوست داشتنی فروغ نازنین را... با حجم عظیم احساس و حرفی که توش گنجانده شده بود... الآن نمی دانم چه شد که تمام ِ این شعر- بی آنکه حتی یک حرفش را جا بیندازم- خواندم. "دیدگان تو در قاب اندوه" یک گوشه ی ذهنم گم شده بود و روش خاک نشسته بود. اما بود.
اما...باش.